اشاره:
با علامه طباطبایى چگونه آشنا شدید و چه آموختید؟
آقاىطباطبایى شخصیتى است که اگر به حوزه قم وارد نمىشد، نمىدانم براى قم و حوزه چه اتفاقى مىافتاد!
مقام فلسفى او را نیز همه مىدانند. بسیارى از رجال کشور در فلسفه شاگردش بودهاند. بزرگان و فیلسوفان فعلى، در حوزه و جاهاى دیگر غالباً شاگردان او هستند. کتاب «بدایهالحکمه» و «نهایهالحکمه» ایشان در دسترس است و همه مىخوانند و مقام فلسفى ایشان را نشان مىدهد و همچنین تعلیقاتى که بر «اسفار» ملاصدرا و «بحارالانوار» نوشته است. اینها چیزهایى است که کسانى کهاهل فلسفه هستند، مىدانند؛ لازم نیست که من بگویم. مرحوم علامه طباطبایى فیلسوف، مفسر و فقیه است. البته آثار فقهى ایشان چاپنشدهاست. ایشان در علم فقه و اصول آثار فراوان دارد و در زمان خودش از هیچ فقیه و اصولى کمتر نبود. ما که شاگردان ایشان بودیم، بارها گفتیم: « اجازه بدهید اینآثار را چاپ کنیم.» پاسخ ایشان این بود که: «من بهالکفایه هست.» منظورشان این بود که اگر فقه و اصول واجب کفایى هم باشد، آقایان هستند که این واجب بر زمین نماند. ایشان در ادبیات عرب نیز کمنظیر بود. نوشتارشان نشان مىدهد کهچقدر بر ادبیات عرب تسلط دارد و بیشتر به عربى مىنوشت؛ ولى به فارسى هم مىنوشتو شعرهایشان نشان مىدهد که چقدر ذوق و احاطه بهفارسى داشت؛ شعرهاى ایشان بسیار خوب بود. من نمىخواهم از این مسائلصحبت کنم.
آن چیزى که گفته نشده و من کمتر شنیدهام یا اصلاً نشنیدهام و خودمبهعنوان یک شاگرد که بسیار به ایشان نزدیک بودم، شاهدش بودهام، این است که علامه طباطبایى یکى از آزاد اندیشترین مردانى است که من در طول عمرم تاکنوندیدهام و شاید بتوانم بگویم که: من تاکنون که در سن پیرىام، انسانى را به حریت فکرى علامه طباطبایى رؤیت نکردهام، علىالاطلاق!
شاید در کتابها خوانده باشم که خیلىها آزاد اندیش بودهاند. با خواندن کار ندارم، بحثم دیدن است. من تاکنون با انسانى ملاقات نکردهام که آزاد فکرتر و در حریّت فکرى آزاد اندیشتر از علامه طباطبایى باشد. عظمت علامه طباطبایى براى مندر همین جمله خلاصه مىشود. در اینکه مفسرى کبیر است، شک نیست. همه اذعان دارند، من هم اذعان دارم. به اینکه فیلسوفى بزرگ است، همه اذعان دارند، من هم اذعان دارم. بهاینکه عارف و زاهد و مؤدب است، همه اذعان دارند، من هم اذعان دارم. علاوه بر ایشان، عارف و فیلسوف و فقیه و مفسر باز هم داریم و فراوان هم داریم؛ اما آزاداندیش و داراى حریّت واقعى فکرى، کم انسان داریم. شاید هم باشد، من ندیدهام. منکسى را به رتبه ایشان در آزادفکرى ندیدهام.
تعریف شما از آزادفکرى و آزاداندیشى چیست؟
... این مسائل افکارم را پریشان کرد. ماندم که چه کنم! در همین اوان بود که بهدرس اسفار آقاى طباطبایى رفتم. این رفتن همان و مجذوب شدن همان. من مجذوب درس ایشان شدم.
برداشت من این بود که ایشان قبلاً به آن اندیشیده و آن مسئله هر چهباشد، با وى بیگانه نبود و هر اندازه هم که آن سؤال یا مسئله مخالف نظریاتش بود، روى ترش نمىکرد و براى فکر کردن و پاسخ گفتن آماده بود و حاضر بود که درباره هر مسئلهاى از نو بیندیشد. هم قبلاً اندیشیده بود و هم آمادگى براى اندیشه درباره آن مسئله را داشت. هرگز نمىگفت که این مسئلهخلاف مذاق و رشته من است، یا کفر است!
آیا استادان دیگر اینگونه نبودند؟
از کى به «آزادى فکر» یا «آزادفکرى» پى بردید؟
در این مرحله، به سنی رسیده بودمکه داشتم از جوانى عبور مىکردم. دومرتبه شکى بر من عارض شد که براى زندگى چه باید بکنم؟ آخوند بودم، آخوند موفقى هم بودم. منبرهاى خوبى داشتم و امرار معاشم خوب بود، خوب درس مىدادم و در مجموع موجه بودم؛ ولى دیدم حالا باید در جایى منبر بروم که معلوم نیست خوب باشد، خوب نباشد! دیدم از این کار راضى نیستم و از اینکه مایة ارتزاقم سهم امام باشد و بعد تشکیل خانواده بدهم یا اصلاً ازدواج نکنم و مجرد و زاهد بمانم و اگر ازدواج بکنم، به چه پشتوانهاى باید این کار را انجام بدهم؟و... این مسائل افکارم را پریشان کرد. ماندم که چه کنم! در همین اوان بود که بهدرس اسفار آقاى طباطبایى رفتم. عده زیادى مىآمدند، من هم رفتم. درس عمومى بود. این رفتن همان و مجذوب شدن همان. من مجذوب درس ایشان شدم.
ایشان در علم فقه و اصول آثار فراوان دارد و در زمان خودش از هیچ فقیه و اصولى کمتر نبود. ما که شاگردان ایشان بودیم، بارها گفتیم: « اجازه بدهید اینآثار را چاپ کنیم.» پاسخ ایشان این بود که: «من بهالکفایه هست.»
یکى دو سال به درسشان رفتم. بعد متوجه شدم که ایشان یک جلسه خصوصى شبانه دارند و فلسفه درس مىدهند. تعبیر «خارج فلسفه» مصطلح نیست؛ ولى مىتوان گفت که آن درس، درس معمولى نبود، درس خارج بود. آن هم نه در مدرسه، در منزلها و مخفیانه! اعضاى جلسه بیش از هفت/هشت نفر از اصحاب خاص ایشان نبودند و شبهاى پنجشنبه و جمعه در منزل یکى از دوستان برگزار مىشد.
در این جلسه امهات مسائل فلسفه مطرح مىشد و همه کس به آن راه نداشت، مگر کسى که خود آقاى طباطبایى اجازه بدهد. یکى از دوستان، ما را معرفى کرد و ایشان اجازه دادند که من هم به آن جلسه بروم. با ورود به این جلسه، دومرتبه شوقى دیگر در من ایجاد شد که عجیب و غریب بود و دیدم که گمشده من در آن جلسه است و دیگر زندگى برایم مهم نبود کهزن بگیرم یا نگیرم و زنده بمانم یا نمانم. دیگر اساساً کارى با جهان نداشتم. براى من آنچهبود، آنجا بود و آن جلسه و فکر مىکردم این جلسه همه چیز من است و دیگر مردن و زنده ماندن و پول داشتن و نداشتن برایم مهم نبود. راحت بگویم: فکر زندگى از سرم خارج شد و چندین سال این توفیق را داشتم که در جلسات شبانه علامه طباطبایى با جمع دوستانى که بودند، حضور پیدا کنم. در آن برهه، همه چیز من آن جلسه و شخصیت علامه طباطبایى بود و ایشان هم هر چیز تازه و بدیعى داشت، در طبق اخلاص مىگذاشت. ما هم هر چه از ذهنمان مىگذشت، با او در میان مىگذاشتیم.